-مثل همیشه دم غروب شد، رفتیم پشت بوم خونمون
روی همون آلاچیق دو نفره ی همیشگی..
خونه های اطرافمون کوچیکند. از این بالا دور تا دورت رو ببینی فقط آسمونه..
-امروز چای دیگه.. نه؟
-آره چای حس بهتری میده همش..
هوا یه نسیم سردی داشت.. لباس خیلی گرم هم نداشتیم..
با گرمای لیوان خودمون رو گرم میکردیم..
و دست های همدیگه...
میدونی، مگه قرار چند بار زندگی کنیم که کل زندگیو درگیر زندگی میشیم؟!
اون روز هم مثل همیشه گذشت..
من نمیدونم تا کی زنده ام، اما قشنگ ترین لحظه ها همیشه خاص ترین ها نیستند...
شاید همه چی ساده باشه..
شاید یه چای معمولی باشه..
شاید هرکی سرمای هوا رو حس کرد سریع بره یه چیز بپوشه و فکر مریض شدن باشه..
ولی
ولی ما گرمی دلنشین سرما رو حس میکردیم
مثل اینکه بعضی از آدما یادشون رفته..
یا شاید نظرشون با من فرق کنه.. نمیدونم
ولی زندگی میکنیم که خوشحال باشیم نه؟؟؟
هر روز، هر لحظه، هر ثانیه..
-لازم نیست قند بیاری عزیزم..
بزار ببینم شیرینی این لحظه ها تلخی چای رو می بره ؟!