سر ریز افکار یک ذهن مشوش و ژولیده

۵ مطلب با موضوع «چرند نامه‌های یک هبتان» ثبت شده است

پارادوکس

بیهوده ترین حرفی که در زمان ناراحتی و استرس ممکنه شنیده بشه چیزی جز

«نگران نباش، همه چی درست میشه» نیست.

یک شخص سعی میکنه با یه‌ آرزوی کاملا سطحی تلاش خودشو بدون هیچ تفکری از «درست شدنِ» همه چیز، برای درست شدن همه چیز نشون بده.

حس میکنم حتما برای همتون پیش اومده که از شخصی چنین جمله ای رو شنیده باشید، یا شاید به کسی تو‌شرایط نگرانی یا ناامیدی چنین چیزی گفته باشید..

اصولا هدف اینه که ابراز نگرانی خودتون رو نشون بدین و با مورد توجه قرار دادن بحث، این حس رو به مخاطب القا کنید که از ارزش زیادی توی زندگی شما برخورداره (دلیل بر اشتباه بودن حس نیست)


 واقعا عجیبه که گاهی این جمله -البته زمانی که از شخص مهمی توی زندگی فرد شنیده بشه- آرامشی زیاد و البته کاذب، اما در عین حال پایدار و تاثیرگذار رو ایجاد میکنه که شاید کمکی در «درست شدنِ همه چیز» نکنه اما تاثیر زیادی توی آرام شدن فرد توی اون لحظه داره.


اما نکته این نیست که چطور ممکنه با چنین حرف بی سندی یک شخص آروم بشه، رفتار های احساسی مغز انسان همیشه گنگ و عجیب و بی منطق بوده و هست.


این حرفها در عین حال که احساس میشه کاذب و تو خالی هستند، اگر روزی که در اوج نا امیدی و نگرانی به سر می‌برید، و اون لحظه "خود" بیست سال آینده شما با یک ماشین زمان جلوتون سبز بشه و‌ بگه «نگران نباش، همه چی درست میشه»

آیا باز هم این جمله رو یک آرزوی سطحی میدونید؟ یا بهش اعتماد میکنید؟

۰ نظر
It's Mahdi

حلقه

همیشه فکر میکردم تو زندگی نباید به حلقه بخوری..

این که یه کاری رو هر روز تکرار کنی ..

اینکه زندگیت یه حالت روتین باشه..

اما یه مدتی میشد


که مهدی هر شب با دوچرخه ای که چند سالی میشد اونو داشت از خونه حرکت میکرد و بعد چند کیلومتر به سر یه مغازه خاص میرسید, یه نوشیدنی خاص میخرید و همون مسیرو بر میگشت و تو راه

نوشیدنیشو میخورد..

و فردا شب هم همین..

هر شب دقیقا نیم ساعت بعد شام

حتی نوع نوشیدنی رو هم عوض نمیکرد..

همیشه یه ماءالشعیر ساده

مهدی از حلقه بدش میاد, اما بهش وابسته شد!


بیشتر نگاه کردم..

یاد اون زوجی افتادم که هر غروب به بالکن خونشون میرفتند و چای مینوشیدند..

و این خاطره تکرار شدنی رو که اوج سادگی و یکنواختی درون جولان میداد، با خوشحالی تعریف میکردند..

یه چای ساده با حرف های معمولی,

هر روز و هر روز..


دورتر نگاه کردم..

دیدم زندگی پر از حلقه های مختلفه

روز ها تکرار میشند, شب ها پشت سرشون..

همه هر روز وعده های ثابتی غذا میخورند و شب ها میخوابند

نفس کارها تکراریه، همه هر روز به سر کار میرند، راجب شرایطی که درش هستند با بقیه حرف میزنند

بعضی‌ها سعی میکنند خوشحال باشند و بعضی دیگه هم همه چیز رو ناراحت می‌بینند

چیزی که معلومه اینه که همه در عین تلاش برای فرار کردن ازین حلقه، بهش عادت کردند و نمیتونند ازش جدا شند


و اما دور تر رفتم..

دیدم مهدی و همه ی آدم های اطرافش،

مهدی و همه ی موجودات اطرافش،

مهدی و همه ی عناصری که روی زمینه،

همه و همه، قسمتی از یه حلقه ی بزرگ رو تشکیل میدند

چرخه ی طبیعت..

و نزدیک تر که نگاه کنیم همشون جزو حلقه های کوچیکترند


ما توی یه چرخه بزرگ قرار داریم

پدرانمون بودند و رفتند..

ما اومدیم و میریم..

و فرزندامون نیز.

هممون توی یک چرخه ایم.. یه قسمت کوچکی از اون.

مهدی میگه از حلقه بدش میاد.. اما وجودش از حلقست..

مهدی در عین دوست نداشتنش، اونو دوست دوست داره!


یاد یک حرفی تو فیلم کارگاه واقعی افتادم که یه شخصیت توش میگفت:


فکر میکنم هوش (آگاهی) انسان

یه قدم اشتباه غم انگیز در سیر تکاملی بود

ما دچار خودآگاهی شدیم

طبیعت جنبه ای از طبیعت رو خلق کرد که از خودش جداست

ما موجوداتی هستیم که طبق قانون طبیعت اصلا نباید وجود داشته باشیم

ما چیزهایی هستیم که درد و رنج فرای وهم و خیال روی خودمان داریم.

این اتحاد تجربه ی حسی و احساسی

برنامه ریزی شده تا ما هر کدوممون فکر کنیم کسی هستیم

ولی واقعیت اینه که ما هیچی نیستیم.


اگر این حرفارو قبول داشته باشیم، ما از جنس طبیعتیم ما مشتقی از طبیعتیم که به آگاهی رسید. پس ذاتاً به پایداری توی حلقه ها علاقه مندیم اما در عین حال لذت رو در بی‌نظم کردنش میبینیم.

یا شایدم قادر به دیدن همون نظمی هستیم که در هر بی نظمی وجود داره.


ما اومدیم که حلقه های طبیعت رو بهم بزنیم -نظمی که سالیان سال در اون وجود داشت و چرخه رو میچرخوند- و حلقه های خودمون رو تحمیل کنیم.


ما مثل فرزند نا خلفی هستیم که باعث مرگ خود و پدرش میشه.

یه فرزند اشتباه یا مثل یه ویروس که خیلی سریع گسترش پیدا میکنه و هر نظمی که از قبل وجود داشت رو نابود میکنه،

و در آخر چیزی که نصیبش میشه نابودی خودشه…



و اما حلقه!

ما وابسته به حلقه ایم و اونو میپسندیم اما با یک تفاوت، ما نسبت به طبیعت مثل یک دیکتاتور بزرگی هستیم که به زور قدرت رو بدست گرفته و قوانین منفعت طلبانه خودشو بدون هیچ چشم داشتی اعمال کرده.

اما

با اینکه حلقه رو میپسندیم از یکنواختی دوری میکنیم،درحالی که حلقه ها عین یکنواختی هستند.


و مهدی هنوزم از حلقه ها بدش میاد،

و اما هنوزم هر شب بعد از شام سوار دوچرخه میشه و بعد از خوردن یک نوشیدنی از همون مغازه به خونه برمیگرده.



-سوم تیر ماه سال ۱۳۹۵

۲ نظر
It's Mahdi

یه روز خوب

دقت کردی

بعضی روزها خیلی واست با ارزشند..
و سعی میکنی اون روز رو خراب نکنیو به بهترین نحو ازش لذت ببری
مثلا عید که میشه
سعی میکنی تا میتونی بهت خوش بگذره و خوشحال باشی
یا روزی که تولدته...
یا حتی تولد دوستت..

تا حالا فکر کردی چرا بعضی روز ها مهم هستند؟؟
شاید واسه اینکه
اگه امسال عید رو از دست بدی..
دیگه تا سال بعد هیچ روزی عید نیست
یا اگه امسال تولد نگیری، باید یک سال صبر کنی
شاید چون این روز ها سالی یک بار تکرار میشند با ارزشند.. نه؟
یعنی هر ۳۶۵ روز یک بار!
حالا اگه یک روزی باشه که تو تمام عمرت فقط یک بار تکرار بشه..
چقدر برات با ارزشه؟؟ چقدر سعی میکنی اون روز بهت خوش بگذره و لذت ببری؟!!
چقدر سعی میکنی اون روز رو مثل یه روز عالی برای خودت رقم بزنی؟؟
میخوام یه مژده بهت بدم، میدونستی فردا روز خیلی مهمیه؟؟
یه روز خیلی با ارزش.
بزار قبلش یه چیزی رو برات میگم
تو زمانی که من دارم این متنو مینویسم..
فردا برام یه روز بزرگه.. یه روز فوق العاده 
اخه تنها یک بار قراره تو عمرم تکرار شه، باید حواسم باشه فردا رو خراب نکنم..
میدونی فردا چه روزیه؟؟ فردا جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۴ هستش 

فردا چه روزیه؟
فردا جمعست.. آره هفته ی بعد هم جمعه هستش.. هفته ی بعدشم هست
فردا آبان ماه هستش.. خوب کلی روز دیگه هم هست که آبان باشه
اما فردا یه فرقی با بقیه ی روز ها برام داره
فردا ۱۴ آبان ۱۳۹۴ هستش.. هرچقدر هم که روز ها بگذره، من دیگه ۱۴ آبان ۱۳۹۴ ندارم.. من فقط همین یکی رو دارم
پس، باید حواسم باشه فردا رو خراب نکنم.. اخه من چندبار دیگه میتونم جمعه ۱۴آبان ۹۴ رو تجربه کنم؟؟
من فقط همین یک ۱۴ آبان ۹۴ رو دارم.. پس هرگز نباید بزارم هدر بره.. با به چیزی باعث شه روزم خراب شه..
من باید یه ۱۴ آبان فوقالعاده بسازم..

 

راستی میدونستی.. فردا هم یه روزه با ارزشه..
فکر نکنم قرار باشه فردای تو دوباره تکرار شه
انتخاب با خودته...

دیگه هیچ فردایی مثل فردای پیش روت نیست..

۱ نظر
It's Mahdi

باز هم چای

-مثل همیشه دم غروب  شد، رفتیم پشت بوم خونمون

روی همون آلاچیق دو نفره ی همیشگی..

خونه های اطرافمون کوچیکند. از این بالا دور تا دورت رو ببینی فقط آسمونه..

-امروز چای دیگه.. نه؟

-آره چای حس بهتری میده همش..

هوا یه نسیم سردی داشت.. لباس خیلی گرم هم نداشتیم..

با گرمای لیوان خودمون رو گرم میکردیم..

و دست های همدیگه...

میدونی، مگه قرار چند بار زندگی کنیم که کل زندگیو درگیر زندگی میشیم؟!

اون روز هم مثل همیشه گذشت.. 

من نمیدونم تا کی زنده ام، اما قشنگ ترین لحظه ها همیشه خاص ترین ها نیستند...

شاید همه چی ساده باشه..

شاید یه چای معمولی باشه..

شاید هرکی سرمای هوا رو حس کرد سریع بره یه چیز بپوشه و فکر مریض شدن باشه..

ولی

ولی ما گرمی دلنشین سرما رو حس میکردیم

مثل اینکه بعضی از آدما یادشون رفته..

یا شاید نظرشون با من فرق کنه.. نمیدونم

ولی زندگی میکنیم که خوشحال باشیم نه؟؟؟

هر روز، هر لحظه، هر ثانیه..

 

-لازم نیست قند بیاری عزیزم..

بزار ببینم شیرینی این لحظه ها تلخی چای رو می بره ؟!

۱ نظر
It's Mahdi

بهشت!

بچه که بودم خیلی پیتزا دوست داشتم
بچه که بودم میگفتند بهشت یه جاییه که هر چی بخوای توش هست..
بچه که بودم به این فکر میکردم تو بهشت یه جا رو یه کوه از پیتزا های روی هم درست کنم بعد هرچقدر میخوام بخورم.. تازه به خدا هم میگم یه کاری کنه سیر نشم..
خوب اینطوری خیلی بیشتر میتونم پیتزا بخورم

البته صبح که از خواب بیدار میشدم بهشتم یه طور دیگه بود..
اون موقع هامیگفتم توی بهشت یه سماور خیلی بزرگ چایی شیرین کنارم میزارم.. آخه چایی شیرین رو خیلی دوست دارم, تازه به خدا هم میگم یه کاری کنه چایی نه اونقدر داغ باشه که بسوزم.. و نه اونقدر سرد که مزش رو از دست بده.. تازه وقتی هم که دارم کارتون نگاه میکنم چاییم سرد نشه...
اینطوری هم راحت تر کارتون نگاه میکنم هم ازترس زود سرد شدن چایی, چاییم رو زود نمیخورم.

بعضی شبها هم که میترسیدم..
نمیدونستم چجوری ولی از خدا میخواستم یه کاری کنه نترسم...
همش به این فکر میکردم که تو بهشت دیگه قرار نیست بترسم! شاید اونجا هیچوقت شب نشه و کارتون هایی که نشون میدن خیلی طولانی تر باشه
شاید اونجا بابا شبا زود تر از سرکار برگرده.
شاید اصلا سرکار هم نره و همیشه پیشم باشه
شاید بهشت همیشه جمعست..
میخواستم هرچی زود تر برم و زیر پای مادرم رو ببینم!! ببینم بهشتم چه شکلیه..
نمیدونم,..

اما الان اینجام..
با اینکه چاییم رو مثل همیشه شیرین میخورم اما بیشتر از یک لیوان نمیخورم.. موقع خوردنش هم به یه سماور بزرگ فکر نمیکنم.. شاید دارم به کارایی که بعد از اون قراره انجام بدم فکر میکنم!
الان با اینکه پیتزا رو دوست دارم اما دنبال یک کوه پیتزا نیستم،
الان دیگه صبح ها کارتون نگاه نمیکنم و شبها از تاریکی نمیترسم..
الان اینجام!
الان اینجام و این شکلی‌ام!
نمیدونم بهشتم چه شکلیه؟..
پر از پیتزا؟ خب که چی؟
چایی شیرین؟؟
میخواد پر از حوری  باشه؟؟ تهش که چی؟
زندگی بالاتر از اینهاست.. درسته؟
بالا تر از اینها رو چی تفسیر میکنی؟
بهشت تو چه شکلیه؟
۰ نظر
It's Mahdi